بعقل غره مشو تند پا منه در راه


بگیر دامن عشق و ز صبر همت خواه

عیان در آینه ی کاینات حق بینید


اگر بچشم حقیقت در او کنید نگاه

بغیر پیر خرابات و ساکنان درش


ز اصل نکته ی توحید کس نشد آگاه

رسد بمرتبه یی خواجه پایه ی توحید


که عین شرک بود لا اله الا الله

گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل


دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه

ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست


نشان عشق چه حاجت بشاهدست و گواه

بکیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست


که پیش رحمت عامش، برند نام گناه

مگر بیاری عشق ای حکیم ورنه بعقل


کسی نیافته برحل این معما، راه

چرامقیم حرم گشت شیخ جامه سپید


شد از چه معتکف دیر، رندنامه سیاه

گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق


گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه